پروازبه سوی خدا
عارفانه
نويسندگان

باسلام به همه ی دوستانی که لطف میکنن به من سرمیزنن.راستش قراره یه اتفاق مهمی برام بیفته واسه همین نمیتونم فعلا بیام نت

[ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:48 ] [ نگار ]

 خداوندا 

مرا واسطه عشق خود میان آدمیان کن 
تا آنجا که نفرت است عشق را ارزانی کنم 
آنجا که تقصیر وگناه است ببخشایم 
آنجا که تفرقه وجدایی است پیوند بزنم 
آنجا که خطاست راستی را هدیه کنم 
آنجا که شک است ایمان بدهم 
آنجا که نومید است امید شوم 
آنجا که ظلمت است چراغی برافروزم 
آنجا که غم است شادی به پا کنم

[ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, ] [ 20:30 ] [ نگار ]

 خدایا حکمت قدم هایی راکه برایم برمیداری اشکارکن  تا درهایی راکه به رویم بازمیکنی ندانسته نبندم ودرهایی که به رویم میبندی به اصرار نگشایم


باران رحمت الهی همیشه میبارد،تقصیر ماست که کاسه هایمان رابرعکس گرفته ایم...


خداگوید:توای زیباترازخورشید زیبایم،توای والاترین مهمان دنیایم،شروع کن ،یک قدم باتو،تمام گامهای مانده اش بامن


اذان صدای زنگ تلفن خداست،تاقطع نشده گوشی رابردار


شکسته های دلت رابه بازارخداببر ،خداخود بهای شکسته دلان است

[ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, ] [ 14:43 ] [ نگار ]

 خیلی ها تو زندگیشون شکست عشقی خوردند اگه شماازاون دسته ادمایی بهم بگو تا بتونم کمکت کنم .میتونین روی حرف من حساب کنید امتحان کردنش ضررنداره 

[ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:, ] [ 11:10 ] [ نگار ]

 باسلام به دوستانی که لطف کردن به من سرزدن .من این وبلاگ رو فقط برای امیدوارکردن دل شما عزیزان ساختم . نظرهم نزاشتین مهم نیست چون خودمم زیاد نظرنمیزارم تو وبلاگای دیگه

[ سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, ] [ 7:28 ] [ نگار ]

 موش ازشكاف دیوار سرك كشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز كردن بسته بود.

موش لب هایش را لیسید و با خود گفت : كاش یك غذای حسابی باشد.

اما همین كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یك تله موش خریده بود.

موش با سرعت به مزرعه برگشت تا این خبر جدید را به همه حیوانات بدهد. او به هركسی كه می رسید، می گفت : توی مزرعه یك تله موش آورده اند، صاحب مزرعه یك تله موش خریده است . . .

مرغ با شنیدن این خبر بال هایش را تكان داد و گفت : آقای موش، برایت متأسفم. از این به بعد خیلی باید مواظب خودت باشی، به هر حال من كاری به تله موش ندارم، تله موش هم ربطی به من ندارد.

میش وقتی خبر تله موش را شنید، صدای بلند سرداد و گفت : آقای موش من فقط می توانم دعایت كنم كه توی تله نیفتی، چون خودت خوب می دانی كه تله موش به من ربطی ندارد. مطمئن باش كه دعای من پشت و پناه تو خواهد بود.

موش كه از حیوانات مزرعه انتظار همدردی داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنیدن خبر، سری تكان داد و گفت : من كه تا حالا ندیده ام یك گاوی توی تله موش بیفتد.!? او این را گفت و زیر لب خنده ای كرد و دوباره مشغول چریدن شد.

سرانجام، موش ناامید از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در این فكر بود كه اگر روزی در تله موش بیفتد، چه می شود؟

در نیمه های همان شب، صدای شدید به هم خوردن چیزی در خانه پیچید. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوی انباری رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببیند.

او در تاریكی متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا می كرده، موش نبود، بلكه یك مار خطرناكی بود كه دمش در تله گیر كرده بود. همین كه زن به تله موش نزدیك شد، مار پایش را نیش زد و صدای جیغ و فریادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنیدن صدای جیغ از خواب پرید و به طرف صدا رفت، وقتی زنش را در این حال دید او را فوراً به بیمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وی بهتر شد. اما روزی كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسایه كه به عیادت بیمار آمده بود ، گفت : برای تقویت بیمار و قطع شدن تب او هیچ غذایی مثل سوپ مرغ نیست.

مرد مزرعه دار كه زنش را خیلی دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتی بعد بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید.

اما هرچه صبر كردند، تب بیمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد می كردند تا جویای سلامتی او شوند. برای همین مرد مزرعه دار مجبور شد، میش را هم قربانی كند تا باگوشت آن برای میهمانان عزیزش غذا بپزد.

روزها می گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر می شد. تا این كه یك روز صبح، در حالی كه از درد به خود می پیچید، از دنیا رفت و خبر مردن او خیلی زود در روستا پیچید. افراد زیادی در مراسم خاك سپاری او شركت كردند. بنابراین، مرد مزرعه دار مجبور شد، از گاوش هم بگذرد و غذای مaفصلی برای میهمانان دور و نزدیك تدارك ببیند.

حالا، موش به تنهایی در مزرعه می گردید و به حیوانان زبان بسته ای فكر می كرد كه كاری به كار تله موش نداشتند!

اگر شنیدی مشكلی برای كسی پیش آمده است و ربطی هم به تو ندارد، كمی بیشتر فكر كن. شاید خیلی هم بی ربط نباشد.

[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:43 ] [ نگار ]

 روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت ان را برگرداند و اعلان ديگري روي ان نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که ان تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد: امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!! وقتي کارتان را نميتوانيد پيش ببريد استراتژي خود را تغيير بدهيد خواهيد ديد بهترينها ممکن خواهد شد باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است .... لبخند بزنيد

 

[ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:27 ] [ نگار ]

 



زيبايي حقيقت است

و حقيقت زيبايي است

و هر دو عين وجودند

و هر سه عين عشقند

و هر چهار همان شادي مطلقند

و هر پنج همان دل آدميست


"دكتر الهي قمشه اي"

تصاویر فضایی از کهکشان

خدایا دلم پرواز میخواهد.
دلم میخواهد سبکتر از همیشه دستانم بگیری و در این عالم نور و سرور پروازم دهی.

خدایادلم نور میخواهد.
دلم میخواهد زیباتر از همیشه به چشمانم روشنایی بخشی و در این وادی ظلمت و تاریکی به عرفان خویش زیبایی بخشی.
خدایا دلم تو را میخواهد.دلم عشق میخواهد.
خدایا
دلم خدا را میخواهد.


خدایا حقیقت زیباست و زیبایی حقیقت است  و هر دو به وجود است .
و وجود به حقیقت زیبای تو عین عشق است و همه در شادی داشتنت مست اند و در هیچ نگنجد جز دل آدمی.

 

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 13:46 ] [ نگار ]

 

 

بار الها هزار بار عهد بستيم و هزار بار توبه شكستيم و بر اسب عصيان نشستيم. 


دانی كه در خفا چه بوده ايم و چه هستيم ! 




معبودا  به جهانی كه در كف دست توست بگرديم و همچو گرديم. 


به لب آه و به دل جاه و به زبان كوتاه. 


خداوندا رحمت خود بر ما فرود آر و باران مهر خويش بر دلهای خشكيده ما ببار كه خاريم ... و خار ، به غم گرفتار و زار. 


همه عمر دو روز است و حساب نزديك و ما را درنگ. 


ما را به سر انگشت نيم نگاهی نگاه دار و به غير خود وا مگذار. 

آمين

[ چهار شنبه 15 شهريور 1391برچسب:, ] [ 13:42 ] [ نگار ]

 سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد . چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه.
وای که چقدر اون گردنبندو دوست داشت، همه جا اونو به گردنش مینداخت. سارا یه پدر خیلی مهربون داشت که هرشب براش قصه دلخواهشو می گفت. یه شب بعد از اتمامداستان پدرش گفت: دخترم! تو منو دوست داری؟
اوه! البته پدر من عاشق توام
پس اون گردنبند مرواریدتو به من بده. _ نه پدر اونو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، قبوله؟....
پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره!
هفته ی بعد دوباره پدرش بعد از خوندن داستان به دخترش گفت: دختر عزیزم تو منو دوست داری؟
دختر : البته پدر تو می دونی که من خیلی دوستت دارم و عاشق توام
پدر: پس اگه راست میگی اون گردنبند مرواریدت رو به من بده
دختر کوچولو : نه پدر اون نه! اما می تونم اون اسب کوچولو وصورتی ام رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه تو میتونی اونو ببری توی باغ و باهاش بازی کنی
پدر : نه عزیزم اشکالی نداره، شبت بخیر خوابهای خوب ببینی.. و او نو بوسید.
چند روز بعد وقتی پدر اومد تا برای دختر کوچولویش داستان بخونه دید که دخترش روی تخت نشسته و گریه می کنه ..
دخترک پدرش رو صدا کرد وگفت: پدر منو ببخش ... بیا! و دستش رو به سمت پدر برد وقتی مشتش رو باز کرد دونه های گردنبندش توی مشتش بود اونارو توی دست پدرش گذاشت. پدر با یه دست دونه های مروار
ید رو گرفت و با دست دیگه از جیبش یه جعبه ی بسیار زیبا در آورد که توش گردنبند مروارید اصل بود، پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود تا هر وقت دخترک از اون گردنبند بدلی دل کند، اونو بهش هدیه بده!
این مسئله درست همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد. او منتظر می ماند تا ما از چیز های بی ارزشی که در زندگی به آن وابسته شده ایم دست برداریم تا اوگنج 
واقعی اش را به ما بدهد...!
نکته اخلاقی : بدلیجات زندگی شما چه چیزهایی هستند که سفت و سخت به آن چسبیده اید ؟!؟!

[ سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, ] [ 16:26 ] [ نگار ]

 ♥ خدای خوب من 
چه لحظه‌هایی که در زندگی تو را گم کردم اما تو همیشه کنارم بودی…
چه دقیقه‌ها که حضورت را فراموش کردم اما تو فراموشم نکردی…
چه ساعت‌هایی که غرق در شادی و غرور، تو رو که پشت همه موفقیت‌هام بودی از یاد بردم اما تو همیشه به یادم بودی…
امروز خواسته ای ندارم… فقط بخاطر نعمت‌هایی که بمن ارزانی داشتی
سپاس و شکر مرا پذیرا باش…

[ سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, ] [ 13:45 ] [ نگار ]

 

 

خــــدا تنها روزنه امیدی است كه هیچگاه بسته نمیشود،

تنها كسی است كه با دهان بسته هم میتوان صدایش كرد،

با پای شكسته هم میتوان سراغش رفت،

تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمیدارد،

تنهاكسی است كه وقتی همه رفتند

میماند،

وقتی همه پشت كردند آغوش میگشاید،

وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت میشود

و تنها سلطانی است كه دلش با بخشیدن آرام میگیرد نه با تنبیه كردن.

خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم...


[ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, ] [ 18:55 ] [ نگار ]

 Interview with god

گفتگو با خدا

I dreamed I had an Interview with god

خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

So you would like to Interview me? "God asked."

خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟

If you have the time "I said"

گفتم : اگر وقت داشته باشید .

God smiled

خدا لبخند زد

My time is eternity

وقت من ابدی است .

What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟

What surprises you most about humankind?

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟

Go answered ….

خدا پاسخ داد ...

That they get bored with childhood.

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .

They rush to grow up and then long to be children again.

عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .

That they lose their health to make money

این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.

And then lose their money to restore their health.

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .

By thinking anxiously about the future. That

این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .

They forget the present.

زمان حال فراموش شان می شود .

Such that they live in neither the present nor the future.

آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .

That they live as if they will never die.

این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .

And die as if they had never lived.

و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .

God's hand took mine and we were silent for a while.

خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .

And then I asked …

بعد پرسیدم ...

As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?

به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟

God replied with a smile.

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .

To learn they cannot make anyone love them.

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .

What they can do is let themselves be loved.

اما می توان محبوب دیگران شد .

learn that it is not good to compare themselves to others.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .

To learn that a rich person is not one who has the most.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .

But is one who needs the least.

بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.

یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .

And it takes many years to heal them.

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .

To learn to forgive by practicing forgiveness.

با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .

To learn that there are persons who love them dearly.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .

But simply do not know how to express or show their feelings.

اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .

To learn that two people can look at the same thing and see it differently.

یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.

یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .

They must forgive themselves.

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .

And to learn that I am here.

و یاد بگیرن که من اینجا هستم .

Always

همیشه

اثری از ریتا استریکلند

[ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, ] [ 18:37 ] [ نگار ]

 خدایاهرگزنگویمت که دستم بگیر!عمریست گرفته ی .......رهایم مکن!

 

[ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, ] [ 10:35 ] [ نگار ]

 

که یک ساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست.
ولی 90 دقیقه بازی یک تیم فوتبال مثل باد می‌گذره!

چقدر خنده داره
که صد هزارتومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه
اما وقتی که با همون مقدار پول به خرید می‌ریم کم به چشم میاد!

چقدر خنده داره
که یک ساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد
اما یک ساعت فیلم دیدن به سرعت می‌گذره!

چقدر خنده داره
که وقتی می‌خوایم عبادت و دعا کنیم هر چی فکر می‌کنیم چیزی به فکرمون نمیاد
اما وقتی که می‌خوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم!

چقدر خنده داره
که وقتی مسابقه ورزشی تیم محبوبمون به وقت اضافی می‌کشه لذت می‌بریم و از هیجان
تو پوست خودمون نمی‌گنجیم اما وقتی مراسم دعا و نیایش طولانی‌تر از حدش می‌شه
شکایت می‌کنیم و آزرده خاطر می‌شیم!

چقدر خنده داره
که خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته
اما خوندن صد سطر از پرفروشترین کتاب رمان دنیا آسونه!

چقدر خنده داره
که سعی می‌کنیم ردیف جلو صندلی‌های یک کنسرت یا مسابقه رو رزرو کنیم
اما به آخرین صف نماز جماعت یک مسجد تمایل داریم!

چقدر خنده داره
که برای عبادت و کارهای مذهبی هیچ وقت زمان کافی در برنامه روزمره خود پیدا
نمی‌کنیم اما بقیه برنامه‌ها رو سعی می‌کنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام بدیم!

چقدر خنده داره
که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم
اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم!

چقدر خنده داره
که همه مردم می‌خوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد پیدا کنند و یا کاری در راه خدا
انجام بدهند به بهشت برن!

چقدر خنده داره
که وقتی جوکی رو از طریق پیام کوتاه و یا ایمیل به دیگران ارسال می‌کنیم به
سرعت آتشی که در جنگلی انداخته بشه همه جا رو فرا می‌گیره اما وقتی سخن و پیام
الهی رو می‌شنویم دو برابر در مورد گفتن یا نگفتن اون فکر می‌کنیم!

خنده داره
اینطور نیست؟
دارید می‌خندید؟
دارید فکر می‌کنید؟
این حرفا رو به گوش بقیه هم برسونید و از خداوند سپاسگزار باشید
که او خدایی دوست داشتنی ست.
آیا این خنده دار نیست که وقتی می‌خواهید این حرفا را به بقیه بزنید خیلی‌ها را
از لیست خود پاک می‌کنید؟ به خاطر اینکه مطمئنید که اونا به هیچ چیز اعتقاد ندارند.
این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنید دیگران اعتقادشون از ما ضعیف تره
[ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, ] [ 10:22 ] [ نگار ]

 

خدایا!

«لحظه های تنهایی ام رابایاد تو سپری میکنم شایدگردش روزگارچنین است که تو را

تنهاوبیش ازآنکه تصورکنم دوست دارم،

به هرحال قصه هایم رابایاد تو آغازمیکنم»

[ دو شنبه 13 شهريور 1391برچسب:, ] [ 9:31 ] [ نگار ]
درباره وبلاگ

وقتی چترت خداست بزارباران سرنوشت هرچی میخواهدببارد
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 46
بازدید ماه : 46
بازدید کل : 36808
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


بک لینک فا