پروازبه سوی خدا
عارفانه
نويسندگان

گروه اینترنتی ایران سان

خدایا .... خیلی ها دلمو شکستن ؛ دیگه تحمل ندارم ! شب بیا باهم بریم سراغشون .... من نشونت میدم ؛ تو ببخششون ... !!

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ 8:52 ] [ نگار ]
 

7fc50566cf5d9a2bfd42552af647fed51 عشــق و تــاریخ مصــرف!!(این داستان تکان دهنده واقعی است)

عشــق و تــاریخ مصــرف!!(این داستان تکان دهنده واقعی است)

امروز روز دادگاه بود و منصور داشت از همسرش جدا می شد …

 
 

ادامه مطلب
[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ 8:31 ] [ نگار ]

زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود… زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید… زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : “چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟” شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟ زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد گفت: “آره یادمه…” شوهرش به سختی‌ گفت: _ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشینبودیم پیدا کرد؟ _آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست…) _یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟! _آره اونم یادمه… مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم

این مطلب بااینکه باموضوع وبلاگ ربطی نداره ولی براخندوندن دل شماعزیزان گذاشتم مخصوصا برای شوهرعزیزم محمد

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ 7:55 ] [ نگار ]

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه
بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و
گفت
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث
کرد
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟...

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست
دادم و تعهد کردم
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران
قیمت اصرار کنی
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده
بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در
خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی
داره کاملا نابود میشه
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می
شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من
سخت بود
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی
زیر قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام
بذاره
آوا، آرزوی تو برآورده میشه
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه
شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان
دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت،
آوا، صبر کن تا من بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع
اینه
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما،
آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته
هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست
داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن
مسخره ش کنن
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده.
اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی
دارین
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی
که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می
کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر
میدن.

به این مسئله فکر کنین و نظر خودتون و بنويسيد.

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ 7:53 ] [ نگار ]

نماز


 

 

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است

بنده: خدایا! خسته ام! نمیتوانم

خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم

خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان

بنده: خدایا سه رکعت زیاد است

خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله

بنده: خدایا من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم میپرد

خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب میکنیم

بنده اعتنایی نمیکند و میخوابد

خدا: ملائکه ی من ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده او را بیدر کنید دلم برایش تنگ شده است، امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم، اما باز خوابید

خدا: اذان صبح را میگویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو نمازصحبت قضامیشود خورشید از مشرف سر بر میآورد

ملائکه: خداوندا نمیخواهی با او قهر کنی؟

خدا: او جز من کسی را ندارد... شاید توبه کند...

بنده ی من تو هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری

 وای خدا به خودت قسم ما هم دلتنگتیم

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ 7:35 ] [ نگار ]

سلام به همه ی دوستان .خوبین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سرحالین؟؟؟؟؟؟؟؟؟سرکیفین؟؟؟؟؟؟؟شایدهیچ کس امروزبه اندازه من خوشحال نباشه راستی قراره بگم  اتفاق مهمی که واسم افتاده.............بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمیشه نگم ؟؟؟؟؟ اخه خجالت میکشم بگم

باشه میگم فقط هولم نکنید............

..........................................

قراره ازدواج کنم..........

[ جمعه 7 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:21 ] [ نگار ]

هرروز صبح درافریقا،آهویی ازخواب بیدارمیشود وبرای زندگی کردن وامرارمعاش درصحرامی چراید،

آهو میداندکه باید ازشیر سریعتربدود ،درغیراین صورت طعمه شیرخواهدشد،

شیرنیز برای زندگی وامرارمعاش درصحرامیگردد،که میداند بایدازاهو سریعتر بدود،تاگرسنه نماند،

مهم نیست که توشیرباشی یاآهو .......،

مهم اینست که باطلوع آفتاب ازخواب برخیزی وبرای زندگیت،باتمام توان وباتمام وجود شروع به دویدن کنی...

پس برای بهتر زندگی کردن همیشه تلاش کن

[ جمعه 7 مهر 1391برچسب:, ] [ 8:38 ] [ نگار ]

وقتی باخدا گل یا پوچ بازی میکنی نترس ،توبرنده ای چون خداهمیشه دودستش پره

[ سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, ] [ 13:56 ] [ نگار ]
درباره وبلاگ

وقتی چترت خداست بزارباران سرنوشت هرچی میخواهدببارد
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 42
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 36816
تعداد مطالب : 34
تعداد نظرات : 33
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


بک لینک فا